غزل پندیات
مردم دنيــا اگر با يکديگـر مي ساختند اين جهان را از جنان هم پاکتر مي ساختند کينه و بخل و حسد در بين آنها گـر نبود چون برادر از صفا با يکديگر مي ساختند زيرخاک تيره بنگر با چه خواري خفته اند پادشاهاني که کاخ از سيم و زر مي ساختند بــاور مــردم اگر مي شد فناي زندگي خويش را آماده از بهــر سفر مي ساختند درنهاد اهل ايمان حرص را راهي نبود آن قناعت پيشگان با مختصر مي ساختند |